سلام
تاريخ : یک شنبه 5 مرداد 1398برچسب:سلام,خوس آمدید,خدا, | 14:23 | نويسنده : سودای دل

 

♥به نام خداوند بنام♥

سلام به همه دوستان عزیز

خوشحال میشم اگه من رو قابل بدونید و همراهیتون با وبلاگم همیشگی باشه

لطفا به هر پست امتیاز() بدید!

♥خداوند♥

تنها روزنه امیدی است که هیچگاه بسته نمیشود؛

 تنها کسی است که با دهان بسته هم میتوان صدایش کرد؛

باپای شکسته هم میتوان سراغش رفت؛

تنها خریداریست که اجناس شکسته را بهتر بر میدارد؛

تنها کسی است که وقتی همه رفتن، میماند؛

وقتی همه پشت کردن، اغوش میگشاید.

خدا را برایتان ارزو دارم

 

 

 

 


برچسب‌ها:
اگر بیایی!!!
تاريخ : دو شنبه 19 مرداد 1393برچسب:قول,نیا,بیا,انتظار,چشم به راه,رسول یونان, | 23:56 | نويسنده : سودای دل

 

قول بده که خواهی آمد

اما هرگز نیا!

اگر بیایی

همه چیز خراب میشود

دیگر نمیتوانم

اینگونه با اشتیاق

به دریا و جاده خیره شوم

من خو کرده ام

به این انتظار

به این پرسه زدن ها

در اسکله و ایستگاه

اگر بیایی

من چشم به راه چه کسی بمانم؟

"رسول یونان"

 


برچسب‌ها:
دلتنگی...
تاريخ : یک شنبه 19 مرداد 1393برچسب:دلتنگی,گریه,دریا, | 23:48 | نويسنده : سودای دل

بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند
قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد

«فاضل نظری»

 

 


برچسب‌ها:
عکس بگیریم
تاريخ : دو شنبه 6 مرداد 1393برچسب:عکس,دونفره,چشمانت, | 15:5 | نويسنده : سودای دل

بیا باهم عکس بگیریم 

یک عکس دو نفره

من به دوربین نگاه کنم توبه من

نمی خواهم چشمانت در تاریخ ثبت شوند ...

 


برچسب‌ها:
تو قرار نبود شهید بشی(شوخی رزمنده ها)
تاريخ : دو شنبه 6 مرداد 1393برچسب:شهید,طلبه,شوخی,جبهه,, | 14:41 | نويسنده : سودای دل

کرمانشاه بودیم. طلبه‌هاي جوان آمده بودند براي بازدید از جبهه. 30-20 نفري بودند.

شب که خوابیده بودیم، دو ـ سه نفر بیدارم کردند وشروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا می‌گفتند: «آبی چه رنگیه؟»

عصبی شده بودم. گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»

دیدم بد هم نمي‌گويند! خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم!حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم.

قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!

فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.

گذاشتیمش روی دوش بچه‌ها و راه افتادیم. گریه و زاری. 

یکی می‌گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»

یکی می‌گفت: «تو قرار نبود شهید بشی»

دیگری داد می‌زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»

یکی عربده می‌کشید. یکی غش می‌کرد!

در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه می‌انداختند!

گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق.


این بندگان خدا كه فكر مي‌كردند قضيه جديه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!!

در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: 

«برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.»

رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: 

«محمدرضا! این قرارمون نبود! منم می‌خوام باهات بیام!»

بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه‌ها از حال رفتند!

ما هم قاه قاه می‌خندیدیم. 

خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.


برچسب‌ها:
حرم♥
تاريخ : دو شنبه 6 مرداد 1393برچسب:اشک,حرم, | 12:47 | نويسنده : سودای دل

چشمم از اشک پُر و

عکس حرم می لرزد...

 


برچسب‌ها:
کنار تو
تاريخ : یک شنبه 5 مرداد 1393برچسب:عشق,کنار تو, | 18:53 | نويسنده : سودای دل

ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﭼﺎﯼ ﻣﯿﭽﺴﺒﺪ،


 
ﭼﺎﯼ " ﺗﻮ " ﭘﻬﻠﻮ...

 


برچسب‌ها:
اظهار عشق
تاريخ : یک شنبه 5 مرداد 1393برچسب:عشق,لذت اظهار,شفایی,اصفهانی, | 17:24 | نويسنده : سودای دل

آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد؟
عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ

«شفایی اصفهانی»


برچسب‌ها:
لبخند خدا
تاريخ : یک شنبه 5 مرداد 1393برچسب:لبخند,خدا, | 17:14 | نويسنده : سودای دل

نگاهم روی دستانی که روبرویم دراز بود ثابت ماند.چشم گرداندم و از سمت دیگری رفتم که جلویم سبز شد:

-کجا مادمازل؟باور کن طاعون نداریم!

به پاهایم خیره شدم:

-شما طاعون ندارین اما دستم که به دستتون بخوره هردو طاعونی می شیم!

-آهان پس تو طاعون داری؟

-نه،شیطونه که مارو با گناهمون طاعونی می کنه!

بلند خندید و گفت:

-از شیطان می ترسی؟نترس یه ترم که مشروط شه می فهمه نباس واسه استادش سروری کنه!

-دلیل کارم ترس از شیطان نیست!

-نکنه چون از خشم خدا می ترسی...

حرفش را قطع کردم و با آرامش شیرینی گفتم:

-نه،چون به لبخند خدا امیدوارم!

(دیالوگ هایی که خودم نوشتم)

 


برچسب‌ها:
صفحه قبل 1 صفحه بعد