نگاهم روی دستانی که روبرویم دراز بود ثابت ماند.چشم گرداندم و از سمت دیگری رفتم که جلویم سبز شد:
-کجا مادمازل؟باور کن طاعون نداریم!
به پاهایم خیره شدم:
-شما طاعون ندارین اما دستم که به دستتون بخوره هردو طاعونی می شیم!
-آهان پس تو طاعون داری؟
-نه،شیطونه که مارو با گناهمون طاعونی می کنه!
بلند خندید و گفت:
-از شیطان می ترسی؟نترس یه ترم که مشروط شه می فهمه نباس واسه استادش سروری کنه!
-دلیل کارم ترس از شیطان نیست!
-نکنه چون از خشم خدا می ترسی...
حرفش را قطع کردم و با آرامش شیرینی گفتم:
-نه،چون به لبخند خدا امیدوارم!
(دیالوگ هایی که خودم نوشتم)
برچسبها: